دردونه های رویایی

این نکات را در خرید اسباب بازی رعایت کنید !

- اطمینان حاصل کنید که اسباب‌بازی که می‌خرید، متناسب با سن کودکتان است (معمولا روی اسباب‌بازی برچسب سنی وجود دارد). - همیشه دستورات استفاده از اسباب بازی را بخوانید. - به کودکان زیر 10 سال اجازه استفاده از اسباب‌بازی را که باید به برق وصل شود را ندهید.  - به کودکان زیر 3 سال اسباب‌بازی ندهید که دارای اجزای کوچکی است که ممکن است به خفگی کودک منجر شود. - اسباب‌بازی‌ها برای کودکان کم‌سن نباید بند، روبان، بادکنک، باتری یا مغناطیس دگمه‌ای داشته باشند. - همه اسباب‌بازی‌های را در قفسه یا کمد اسباب‌بازی قرار دهید و کودکان کم‌سن را...
3 اسفند 1390

مارمولک

توی حیاط خونه مون یه مارمولک یواش یواش راه میره اما نمیاد به گوش من صدای پاش این مارمولک کجا میره؟ یواش یواش چرا میره؟ چرا توی حیاط ما پایین میره، بالا میره؟ شاید که اون گرسنشه می خواد مگس شکار کنه وقتی شکارش رو گرفت برداره و فرار کنه!   ...
19 بهمن 1390

آوازخروس

وقتی خروس نازم قوقولی قوقو رو سر داد از یه روز خوبِ خوب بازم  به من خبر داد   گفت عزیزم بیدار شو صبح شده باز دوباره هوا چه  روشن شده خورشیدخانوم بیداره   پاشو چشاتو واکن دنیا خیلی قشنگه خورشیدخانوم طلایی، آسمون آبی رنگه   زودباش با یاد خدا از خواب ناز بیدار شو وقتی صبحونه خوردی مشغول کار و بار شو ...
19 بهمن 1390

کاکل زری ،دندون مُرواری

در زمانهای قدیم سه دختر بودند که زن پدر داشتند . یک روز زن بابا به آنها گفت "می خواییم حلوا درست کنیم هر که بیشتر کار کنه ته دیگ حلوا را به اون می دیم" . هرکدام از دخترها کاری کردند ، آخر که حلوا پخته شد توی یک سینی بزرگ ریختند ولی ته دیگ را زن بابا خورد و به دختر ها نداد . دخترها وقتی که زن بابا از خانه رفت بیرون گفتند باید تلافی در بیاریم ، همه حلواها را خوردند و وقتی پدرشان از صحرا برگشت زنش گفت : امروز حلوا پختیم بیارم یه کم هم تو بخور  . وقتی سینی حلوا را آورد مرد دید خالی است .  زن گفت این کار دختراته  و اینجا یا جای منه یا جای دخترها . مرد گفت الان دخترها را می برم بیابان ولشان می کنم . دخترها را برد بیابان و به آنها گ...
6 بهمن 1390

داستان نمکو

یک مرد و زن بودند که هفت تا دختر داشتند و خانه شان هشت در داشت ، هر شب نوبت یکی از دختر ها بود که درها را ببندد و اگر یکی از درها را نمی بست دیو به خانه آنها می آمد و آنها را می برد . یک شب که نوبت نمکو بود مادرش گفت  :برو همه درها را ببند ، نمکو همه درها را بست اما یک در را یادش رفت ببندد .   شب داشتند چرخ می ریسدند که دیدند دیو آمد توی خانه شان .  دیو گفت : بریسید تا بریسید ماه دودان/         بیارید یک چایی بهر مهمان .    مادر و خواهر های نمکو گفتند : هفت در را بستی نمکو  یک در را نبستی نمکو    کورشو برو چایی بهش بده . نمکو گریه کنان رفت و د...
21 دی 1390

درخت آرزو

  يك روز قشنگ آفتابي در جنگل بود. صدايي از بالاي درخت  مي آيد . يعني چه شده است؟ بقیه قصه در ادامه مطلب.............. بقبق         آقا جغده به خانه جديدش نقل و مكان كرده بود و مشغول باز كردن جعبه هاي اسبابش بود . آقا جغده فكر مي كرد كه كلاهك آباژورش را كجا گذاشته است؟         آقا جغده اسبابش را از جعبه بيرون مي آورد تا آنها را سر جايشان بچيند .       همان روز خانم جوجه تيغي از زير درخت مي گذشت ، او خيلي گرمش بود. او پيش خودش گفت: ايكاش چيزي داشتم كه مرا از اين گرما نجات مي داد. ناگهان ...
21 دی 1390

بازی لباس کودک

بازی مرحله ای و بسیار جالب . در هر مرحله کارهای خواسته شده را به بهترین شکل انجام بدهید و امتیاز بگیرید . برای شروع بازی در مرحله اول لباسهای کودکان را به صورت دلخواه انتخاب کنید . بازی ...
20 دی 1390